آرشیو

ساخت وبلاگ
دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!! تو نوشتی از من: من که تنها بودم با تو شاعر گشتم با تو گریه کردم با تو خندیدم و رفتم تا عشق نازنیم ای یار من نوشتم هر بار با تو خوشبخترین انسانم… ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!! آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 125 تاريخ : جمعه 29 شهريور 1392 ساعت: 2:58

 


نگاه آخرت جا ماند.... تو رفتی

نگاهت قد کشید به اندازه ی تمام سال های نبودنت ، به اندازه ی تمام حسرت های نداشتنت

تو رفتی آخرین نگاهت گره خورد در تمام گره های زندگی ام  ، نگاهت فریاد کشید در تمام لحظه های خالی از زمزمه هایت ،  تو نبودی  ، رفته بودی ، برای همیشه...

پیدایت نشد هیچ کجای این خاکی زمین  ، تو نبودی... رفته بودی

نگاه آخرت را جای گذاشتی ، همان نگاهی که با من بی تو بزرگ شد  ، همان نگاهی که نفس می کشد

همان نگاهی که حرف می زند

آخرین نگاهت همیشه اولین است

اولین امید بودنم

اولین دلگرم ی ام ...

جای جای خانه ام پر شده از قاب عکس رفتنت ، تو رفتی و رنگ غمین نگاهت پاشیده شد بر دیواره های دلم

آخرین نگاهت جاماند..

من و نگاهت در سوگ رفتنت یکی شدیم

همه جا من بودم و نگاه تو  ،   تو شدی چشمان من و من از نگاه تو خودم را می دیدم  و چه بیچاره بود من...

سالهاست که در تقویم انتظارم رفته ای و تنها یادگارت جاماند در حجم چشمانم...

آخرین نگاهت جا ماند در من

در شمارش روزهای بی تو

 

در دستان بی رمقم

دستانی که دیگر هرگز لمست نخواهد کرد ، هرگز

 

آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 111 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 13:59

  پدر رفت.

 

دیگر هرگز نخواهمش دید ، این درد صاحبخانه شد. روزها گذشت ، سالها را می شمارم پس چرا تازه ای ؟    رفتنت بوی کهنگی نمی دهد ،کاش کهنه می شد غم ندیدنت .

پدر رفت و من دلتنگ شنیدن صدایش حتی از پشت تلفن ، از راهی دور.  کاش بودی

پدر به تو فکر می کنم ، دوست دارم آغوشم بوی تو را بگیرد ، چه کنم این تنها دلخوشی من است  . گاه در خیالم جان می گیری ، من زمان را نگه می دارم ، داد می کشم حالا پدر دارم ، تو هستی  ، عقده ی دلم را خالی می کنم تند وتند  تو را می بوسم نکند که زود بروی ، لجت را در می آورم تا آخر سر بگویی اینقدر خودت را لوس نکن  ، از تو چه پنهان دلم تنگ ناز کشیدنت شده ،

ای کاش حتی برای ثانیه ای  بودی  تا با غرور فدایت می شدم .

چه کنم که خیال پردازم و این بار تند و تند بر دستانت بوسه می زنم چون میدانم دوباره خواهی رفت ، اصلا" من از این همه رفتن بیزارم واین فعل لعنتی رفتن آزارم می دهد .

دوباره تنها می شوم ، پدر رفت ، راحت وبرای همیشه ،  همیشه چقدر دور است ، دلم میگیرد ، ای کاش همیشه اینقدر پر  زور نبود   ....

تو رفتی و من ماندم اینجا دوباره بی تو ، برای همیشه

 

آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 13:59

آغوشت را هیچ جایگزینی نیست پدر

دیریست بدنبالش میگردم

چه خوش خیال بودم

وچه سخت سر

خورده شدم

وقتی سرد

با من ..

برخورد

کرد

 

آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 14:01

 

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و
ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار
مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا
باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،

پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، “چرا که نه؟
به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.”

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار
علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس
پرسید، “چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟”

پسرک پاسخ داد، “من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را
شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.”

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی
آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور
که مایلید سر و سامان بخشید
.

 

آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 14:02

  این روزا، پدرا و مادرایی که بچه مدرسه ای دارند، دنبال کتاب و دفتر و مداد تراش و پاک کن و... تو مغازه های لوازم التحریری، جولان میدن. چند روز پیش با اهل منزل رفته بودیم بازار. حال و هوای جالب اول مهر که از الان میشه بوش رو حس کرد، من رو کشوند به داخل این جورمغازه ها.

بوی کتاب های نو رو خیلی دوست دارم. یاد اون روزایی میفتم که تو مدرسه، پشت میزای سه نفره، نشسته بودیم و منتظر کتاب بودیم. اون سالها، معمولا اوایل سال کتاب نداشتیم. روزای اول، مدیر از بچه ها پول کتابها رو میگرفت و بعد از چند هفته کتابا میرسید.

   وقتی کتابها وارد مدرسه میشد یه حال و هوای عجیبی بود، همش منتظر بودیم کی  توزیع میشن. بین بچه ها ول وله راه می افتاد، گاهی یه کتاب روکه میگرفتی، میدیدی، تو سفرش از تهران تا اینجا، زوارش در رفته و کج و کولاجه. حسابی خلقت تنگ میشد. با توجه به شلاق مدیر، جرات اعتراض هم نداشتی. فوقش میومدی خونه و سرتو رو زانوی ننت میذاشتی و با اشک هایی که از ته وجودت میومد به ننت میگفتی: مامان با این کتاب داغون و آش و لاش، امسال انگیزه ای واسه درس خوندن ندارم. بعد مامانت میگفت: می خوای خودم بیام مدرست. یهو از جا میپریدیو اشکاتو پاک میکردی وبا یادی از ترکه ی آب خورده ی انار مدیر، میگفتی: ننه. یه وقت نیای مدرسه. الان انگیزم برگشت.

   الانم گاهی لای کتابهای نو رو باز میکنم و بو می کشم. همیشه این بو رو دوست داشتم و دارم.

  تو مغازه، به این چیزا فکر میکردم و غرق در افکار خودم بودم. با صدای بچه های امروزی، تو یه کتاب فروشی    مدرن، پر از کتابهای جور واجور، از افکارم ، پرت شدم بیرون. رفتم به سمت قفسه های کتاب. معمولا وقتی می خوام یه کتاب بخرم اول کتاب رو بر میدارم و بعد از چک کردن قیمتش، اگه توان خریدشو داشتم، مشغول ورق زدن میشم، اگه به درد بخور بود می خرم. با توجه به قیمت ها، اون شب، فقط کتابها رو بر می داشتم، پشت جلد رو نگاه میکردم و میذاشتم سر جاش. اگه کسی در اون وضعیت منو میدید، حتما به صاحب مغازه خبر میداد که یه دیونه تو مغازس.

   اون شب با خودم فکر کردم: کتاب یه کالای تجاریه که تاجرا میتونن بخرن. واسه همینم اگه خونه ی یه معلم بری، زیاد کتاب پیدا نمیکنی، اما اکثر پولدارا، خونه هاشونو با قفسه های پر از کتاب، تزئین میکنن.

   در حالی که مشغول نگاه کردن پشت کتابا بودم، پسری حدودا دوازده ساله، از قسمت لوازم التحریر، دوید به سمت قفسه های کتاب. هنوز به قفسه ها نرسیده بود که مادرش با حالتی عاقلانه و موشکافانه، به سرعت دست پسرش رو کشید و در حالی که به چشمان متعجب من خیره شده بود، گفت: بیا اینور، اونجا چیزی نیست، بدرد نمیخوره، همش کتابه.

   پسرک، با نگاهی متفکرانه، راهش رو به سمت قفسه های اسباب بازی کج کرد. حتما موقع رفتن به سمت اسباب بازی ها با خودش فکر میکرد: این مرده دیونس، یه ساعت جایی راه میره که به درد نمی خوره و همش کتابه. اه اه همش کتابه. اه اه اه چقدر کتاب اه اه اه اه اه اه .........

 

با خودم گفتم: اینجا همه فک می کنن من دیونم. بهتره تا به تیمارستان زنگ نزدن در رم.

 

آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 107 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 14:03

 

اینگونه شد که آمدند فرشتگانی بی بال وزمینی تا قدم نهند در راهی که پیر مغان فانوس بدست از کور راههای آن خرابات جانانه گذشت

آرشیو...
ما را در سایت آرشیو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : عرفان rezazabihi بازدید : 117 تاريخ : دوشنبه 25 شهريور 1392 ساعت: 14:03